آيلينآيلين، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

آيلين فندوق مامان و بابا

متشكرم مامان بزرگ .....

مامان بزرگ نازم ازت ممنونم بخاطر زحماتت شبي كه مي خواستيم برگرديم خونمون عصرش  مامان بزرگ براي سادات خانوم يه پارچه خوشگل گرفت تا يه چادر قشنگ بدوزه  اونشب شام مهمون بوديم خونه دايي رضاينا و ديروقت برگشتيم با اين حال مامان بزرگ بشمار سه يه چادر قشنگ براي شما دوخت منونم مامان جون اينم آيلين سادات با چادرش     اينجام انگار داري دعا ميكني سر سجاده بابا جون     ...
29 ارديبهشت 1393

استخر توپ در اتاق آيليني......

مهگل مامانو بابا ما همه سعيمونو ميكنيم تا يه زندگي راحتو شيريني رو براي دلبندمون مهيا كنيم تا ثانيه به ثانيش پر از شادي و خاطره باشه براي نفسمون از اونجايي كه امكانش نيست تا ما شمارو زود ب زود ببريم پارك يا دور دور يه تصميماتي رو گرفتيم براي تفريح خانوم خانوما اوليش اين بود كه يه استخر توپ درست كنيم تا توش بازي كني از مشهد يه بسته توپ گياهي خريديم و استخرو آماده كرديم و شما خيلي استقبال كردي و از شادي دخترمون ما هم خوشحال شديم اينم از عكسش.... قربون لبخند شيرينت انشاا... هميشه به روي لباي خوشگلت خنده باشه يه دونه مامان       و آيلين عشق پو تو آش نذري خاله ميناي من   ...
29 ارديبهشت 1393

راه رفتن آيلين ..... 8 ارديبهشت

سلام نفس كوچولوي مامان بالاخره دختر نازم راه افتادي نمي دوني كه چقدر منو بابايي خوشحال شديم ما در حال تماشاي تلوزيون بوديم يهو شما از مبلي كه بابايي نشسته بود روش گرفتي بلند شدي و اومدي سمت من حدودا يه متري راه رفتي نمي دونستم از ذوقم چه كنم، يعني شما تو 16ماهو 16 روزگي راه افتادي.هركار كردم نتونستم يعني نذاشتي يه عكس خوشگل از كف پاهاي نازت بندازم بذاريم اينجا به يادگاري بمونه برات ...
29 ارديبهشت 1393

باز هم عروسي و .....

ب ازم عروسي و غايب بودن ما امروز عروسي جعفر پسر دايي مامان با زهرا جون همه الان در تكاپوي رفتن به عروسي هستن و ما همچنان در خانه تنها هستيم باز خودم اينجا و دلم اونجاست اين بارم باباجي شما نتونستن مرخصي بگيرن بريم عروسي ولي ايندفعه غيبتمون موجه براي اينكه مسافر مشهديم و حالا با همديگه از همينجا براشون آرزوي خوشبختي مي كنيم و اميدواريم خوشبخت بشن   آميـــــــــــــــــــــــــــــــــن ...
8 ارديبهشت 1393

آيلين،مونسو همدم تنهايي هاي مامان

دختر نازنينم عشق مامان هر روز خدارو به خاطر هديه دادن شما شكر ميكنم مخصوصا يكشنبه شبا كه بابايي پيشمون نيست و مامانو دختر باهم ميمونيم و شما با شيرين زبونيات و ماماني گفتنات تنهايي منو پر ميكني با امشب 3شب كه تنها مونديم امشب تنهايي خيلي برام سخت بود شمام از سر شب خوابت ميومد بزور بيدارت نگه داشتم برخلاف شباي قبل دروغ نگم يكم خوف داشتم به كسي نگيا امروز خيلي دلتنگ بابايي شده بودي و از صبح با باباجي گفتن از خواب بيدار شدي و همش نق  نق ميكردي و با هيچ چيزي آروم نميشدي تا اينكه رفتيم باهم آرايشگاه يكم حالو هوات عوض شد يه كوچوام موهاتو كوتاه كرد سميرا جون مباركت باشه دخملم. راستي عسل مامان بالاخره امام رضا مارو طلبيد انشاا...
8 ارديبهشت 1393

دختر نماز خون مامان... 19 فروردين

قشنگ مامان ديروز عصري كه خونه ي عمه لطيفه بوديم يهويي تو سيني عمرو برداشتي شروع كردي به نماز خوندن سجده رفتي ديدي من خوشم اومده هي تكرار كردي عزيز دلم فكر كنم تو سيني عمه شبيه سجاده ي مامان بزرگ بود شمارو به نماز خوندن وا داشت              امروز عصري بابايي ازت پرسيد دخترم اسمت چيه با اون صداي نازت گفتي آيلين امروزا هرچي ميگيم بهت تكرار ميكني ماشالا خيلي خوش زبوني ماماني شعر تاب تاب عباسي رو ميخوني ميگي تا تا عباسي راستي اين جا مونده بود ننوشته بودم ايام عيد كه كرج بوديم هر روز صب با ماچ كردن دختر قشنگم از خواب بيدار ميشدم مادر بودن خيـ...
7 ارديبهشت 1393
1